وقتي که قلبهايمان کوچکتر از غصههايمان ميشود،
وقتي نميتوانيم اشک هايمان را پشت پلکهايمان مخفي کنيم
و بغض هايمان پشت سر هم آه ميشکند .
وقتي احساس ميکنيم
بدبختيها بيشتر از سهممان است
و رنجها بيشتر از صبرمان .
وقتي اميدها ته ميکشد
و انتظارها به سر نميرسد .
وقتي طاقتمان تمام ميشود
و تحمل مان هيچ .
آن وقت است که مطمئنيم به تو احتياج داريم
و مطمئنيم که تو
فقط تويي که کمکمان ميکني .
آن وقت است که تو را صدا ميکنيم
و تو را ميخوانيم .
آن وقت است که تو را آه ميکشيم
تو را گريه ميکنيم .
و تو را نفس ميکشيم .
وقتي تو جواب ميدهي،
دانه دانه اشکهايمان را پاک ميکني .
و يکي يکي غصهها را از دلمان برميداري .
گره تکتک بغضهايمان را باز ميکني
و دل شکستهمان را بند ميزني .
سنگيني ها را برميداري
و جايش سبکي ميگذاري و راحتي .
بيشتر از تلاشمان خوشبختي ميدهي
و بيشتر از حجم لبهايمان، لبخند .
خوابهايمان را تعبير ميکني،
و دعاهايمان را مستجاب .
آرزوهايمان را برآورده مي کني ؛
قهرها را آشتي ميدهي
و سختها را آسان
تلخها را شيرين ميکني
و دردها را درمان
نااميدي ها، همه اميد ميشوند
و سياهيها سفيد سفيد
برگرفته از وبلاگ: پشت نقاب شب
درباره این سایت