ياد من باشد فردا دم صبح
جور ديگر باشم
بد نگويم به هوا، آب، زمين
مهربان باشم، با مردم شهر
و فراموش کنم، هر چه گذشت
خانهي دل، بتکانم از غم
و به دستمالي از جنس گذشت
بزدايم ديگر، تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستي گردد
و به لبخندي خوش
دست در دست زمان بگذارم
ياد من باشد فردا دم صبح
به نسيم از سر صدق، سلامي بدهم
و به انگشت، نخي خواهم بست
تا فراموش نگردد فردا
زندگي شيرين است،
زندگي بايد کرد
گرچه دير است ولي
کاسهاي آب به پشت سر لبخند بريزم ،شايد
به سلامت ز سفر برگردد
بذر اميد بکارم، در دل
لحظه را دريابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهرباني به خودم، عرضه کنم
يک بغل عشق از آنجا بخرم
ياد من باشد فردا حتما
به سلامي، دل همسايهي خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصير رفيق، بنشينم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شايد برسد همسفري ، ببرد اين دل مارا با خود
و بدانم ديگر، قهر هم چيز بديست
ياد من باشد فردا حتما
باور اين را بکنم، که دگر فرصت نيست
و بدانم که اگر دير کنم، مهلتي نيست مرا
و بدانم که شبي خواهم رفت
و شبي هست، که نيست، پس از آن فردايي
ياد من باشد باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرين لحظهاي از فردا شب
من به خود باز بگويم اين را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت .
فريدون مشيري
درباره این سایت